سی وپنج سالم است. در اتاقی که یک تخت یک نفره وسط آن است، ایستاده ام، تنها. روی آن تخت یک نفره که از آن مقدار زیادی لوله و سیم آویزان است، پدرم خوابیده است. سر یا ته همه آن لولهها و سیمها به جایی در بدن او وصل میشود. چشم هایش بسته است. چهار ماه است در کماست. هر روز میآیم همین جا، میایستم کنار این تخت و نگاهش میکنم. گاهی دستش را که انگشتهای کشیدهای دارد، میگیرم. فشار کوچکی میدهم که بعضی روزها او هم با فشار کوچکی، جوابم را میدهد.
پرستارش به من میگوید: «باهاش حرف بزن! میفهمه.». من، اما فقط نگاهش میکنم. گاهی از چشم هایش همان طور که بسته است، قطرهای سر میخورد پایین. آیا درد میکشد؟ من ایستاده ام و این منظره را تماشا میکنم. نه نزدیکتر میشوم نه از اتاق میآیم بیرون. انگار منتظرم آخرش را ببینم. آخرش چه میشود؟ پدرم میمیرد؟
آن شب بابا تنها مانده بود. پرستار نداشت. خواهر و برادرهایم هم هیچ کدام نمیتوانستند بیمارستان بمانند. شب چهارشنبه سوری بود. آخرین چهارشنبه سال که شهر با آتش بازی و ترقه، قرق و محاصره میشود. یادم هست ساعت ۹ شب بود و تازه از سر کار رسیده بودم خانه که برادرم زنگ زد و اینها را گفت. گفت تو میتوانی بروی پیشش بمانی؟ گفتم میتوانم و رفتم بیمارستان.
از پنجره اتاق میدیدم که فشفشهها با صدای خفهای در آسمان باز میشوند و ترقهها گستاخانه زوزه میکشند و جلوی پای عابرها میترکند. بابا چشم هایش بسته بود. اتاقی که تخت بابا را وسطش گذاشته بودند، بزرگ، تمیز، زشت و سفید بود با یک کمد دیواری جادار که آن تهش، لباسهای بابا در چوب لباسی آویزان بود. کف کمد یک پوشه افتاده بود؛ نامرتب و به حال خود رهاشده. برش داشتم. گزارش پزشکی روزانه بابا بود در این سه ماه. قند، چربی، اوره، عفونت، ضربان قلب، تنفس و ضریب هوشیاری که عددی بود نزدیک به مرگ.
شروع کردم به خواندنش. اول سرپا بودم. بعد پخش شدم کف اتاق روی سرامیکهای سفید و همه آن اعداد احمقانه بی رحم را در آن ستونهای کج وکوله دانه دانه مرور و بررسی کردم. وسطش هر ۱۰ دقیقه میرفتم صورت بابا را نگاه میکردم و دستم را جلوی بینی اش میگرفتم که لولهای داخلش بود.
آن شب تا صبح در همین آمدورفت بودم. یک بار که رفتم سراغش، ۵ صبح بود. وقت نماز، چشم هایش باز بود، ولی بریده از جهان. تخت را دور زدم (به پهلو خوابانده بودندش.) آمدم پشتش ایستادم و لب هایم را چسباندم به گوشش. از قرآن چیزهایی حفظ بودم. خودش یادم داده بود. از بچگی و برایش خواندم: «والعصر. ان الانسان لفی خسر. الاالذین امنو و عملوالصالحات و تواصوبالحق و تواصوبالصبر.» چشم هایش را نمیدیدم که آیا هنوز باز است یا نه، ولی صدای نفس هایش را میشنیدم که کم کم شمرده و آرام میشد.
آن شب آخرین باری بود که پدرم را دیدم.